سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 91 فروردین 5 , ساعت 4:0 صبح

هفته بسیج گرامی باد


شنبه 91 فروردین 5 , ساعت 4:0 صبح

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته، در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم.

به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند. با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده، مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند: پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت: ((پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم: این جا،با این آتش، نمیتوانم. تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده، احمد. پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد. راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت: پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت: آقا مهدی نمی خواهد، یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد. تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

......

شهید مهدی باکری را بعد از اصابت گلوله به پیشانیش، در قایقی گذاشتند و قایق به سمت عقبه خودی حرکت کرد. اما یک گلوله سر گردان آر پی جی به قایق اصابت کرده و مهدی برای همیشه به دریا پیوست و طبق وصیتش پیکرش وجبی از خاک زمین را اشغال نکرد.


یکشنبه 90 تیر 5 , ساعت 8:0 صبح

مهدی برای تشییع جنازه برادرش هم نیامد!
25 بهمن، سالروز شهادت سردار سرلشکر شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشوراست؛ سرداری که به بسیجی بودنش افتخار می‌کرد. او علمدار سپاه اسلام بود که همانند علمدار قهرمان کربلا، حضرت اباالفضل العباس (ع‌) داغ برادر دید و سپس خود به شهادت رسید.

مهدی، افتخار خداوند شد
از سی ام فروردین 1339 تا 25 بهمن سال 1363 دوران مقدس و شگفتی بود که بار دیگر خداوند به یکی از بهترین بندگان خویش مباهات کند و برای چندمین بار، فرشتگان خویش را مورد خطاب قرار دهد که «انی اعلم ما لا تعلمون».

مهدی افتخار خداوند شد؛ بنده‌ای که فرشتگان را به حیرت واداشت.

او در یکی از نوشته‌هایش آورده بود: خدایا تو چقدر دوست‌داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید می‌شدی و در رگهایم جریان می‌یافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب می‌گفت.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
/a